مرگ تدریجی یک روستا
خیلی از دیوارها فرو ریخته اما هنوز شمایل تاریخی آن بافت روستایی باقیمانده است. از بعضی خانهها
طاقهای فرو ریختهای دیده میشود که همچون دهان باز از خاک پر شدهاند.
بوی نم از کاه گِل ها ی دیوارها بلند نمیشه و صدای چوشی کشان برای کربلایی ها و از مکه برگشته ها
در فضای وانشان شنیده نمیشه. ازمراسم چند شبانه روز عروسی ها و ..... دیگه خبری نیست.
ولی با همه این اوصاف هنوز دلت می خواهد در کوچه های خاطره قدم زنی و دلت را به خاطره ها خوش
کنی ،که جز این چاره ای نیست .
جمعیت چندانی در روستا دیده نمیشود اما از در و پیکر آهنی تعدادی از خانههای خشتی میتوان فهمید
که هنوز سکونت و زندگی در این روستا جریان دارد.
این ها مشخصات وانشان، روستایی تاریخی در 12 کیلومتری گلپایگان است. روستایی که ویرانههایش هر
روز بیشتر میشود.
روزی و روزگاری داشت وانشان

روزگاری نه چندان دور در وانشان، اکثر پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های ما پس از اتمام کار روزانه با خستگی
فراوان به خانه خشتی با اتاقهای محقر پناه می بردند هرچند که خیلی خسته بودند ولی از بیحالی
و اعصاب ندارم، هرگز حرفی نمی زدند آنان مردمی آرام و عاطفی و مهربان و مهمان نواز بودند، تعدادی
کشاورز زحمتکش و خرده مالکینی که سالیان سال در کنار هم کاشتند و برداشتند تعدادی نیز سر از
شهرهای دیگر در آورده و چه زود اهل و عیال را تنها گذاشتندو رفتند تا نانی به کف آورند و در این میان نیز
تعداد قلیلی شب گرد بیابانها شدند،در جاده های خاکی و پر دست انداز ولایت غربت شب و روز در پی
احشام دویدند تا شاید ذخیره ای برای زمستان پیری خود بیندوزند.
بهر حال همه با هم بودند ومثل هم. سرحال و سر مست از،طبیعت و آب و هوای سالم .
یادش بخیر آب خنک کوزه ها وبوی نان تازه تنور ونان قرضی به همسایه هاوآسیابهای دستی و هاونهای
سنگی و صدای جیر جیر دک های پشم ریسی مادران و صدای دفتین زنان فرش باف با تعصب که در کمک

به اقتصاد خانواده زیر نور چراغ های گرد سوز چشمانشان را کم سو کردند تا فرزندانشان فردا روز تاریکی
جهل را یدک نکشند.
و این مردم مهربان فارغ از تجملات شهری ، از اینکه در ایام عید با جارو تلخه دوده ها و سیاهی اتاقشان
را می زودوند در پوست خود نمی گنجیدند و با تهیه بادام و گردو ، گندم شاهدانه و سمنو و انار خشک و
خرما و آجیل ، شب چره مهمانی ایام نوروز را فراهم می کرده اند.
و اما بعد!! ازمدتی دیری نپائید در به پاشنه دیگری چرخید خانه های قدیمی توسط فرزندانشان رها شد
و ،در جایی دیگر عوض خشت وگل ، با آجر وسیمان وآهن خانه ای دیگر ساختند برقشان شبانه روزی شد،
یخچال ها بجای کوزه بکار افتاد و کوزه ها به فراموشی سپرده شدند قالی های گلدار ماشینی جای گلیم
ها و فرش های دستباف زنان قالیباف، را گرفتند ، آن بارکش های سیاه و سفید جایشان را با بنز و پژو و
پرایدهای های سبز ونارنجی عوض کردند.تنورها یکی پس از دیگری برداشته شدند و دیگر قالیباف ها با هم
رقابتی نمی کنند.
ولی صد افسوس که کم نبودند آنها که رفتند و یار و دیار دیرین خود از یاد بردند، و غافل از اینکه خانه پدری
در حال ویرانی است...
و اما حالا !!! آن مهاجران،گهگاهی به انتظار نوروز ، یا محرم می نشینند تا بهانه ای باشد،سری به
زادگاه خود بزنند و بر سر مزار عزیزانشان فاتحه ای بخوانند و اندکی تفکر کنند که نوبت رفتن آنان به دیار
باقی کی فرا خواهد رسید و زیر کدامین خاک خارج از زادگاهشان خواهند خفت؟

قدیمای وانشون

بــــه دور از نـــا مـــرادی هــای حـــالا یـه یـــادی مــی کنـــم مـــن از اون قــدیـــماقـــدیمـــا بــود ، بـی پــولی و زحمت تلاشی زیــاد روی زمین، امیــدی بـه رحمت
قـــدیمـــا پول نبود امـا خوشــی بـود صلـح و صفــا میو ن پیـرا و جونــاشـون بـــود
روزا جســم هـمه رنـــجور مــی شـد ولی شب، دور هم خوشی ها جور می شد
شبا چــاربیتی خونـا خوش میخوندن جَوونـا پیـش بـابـاهـا تـوی ده مـی مـونـدنـد
قـــدیمـــا یـــک دل و یــــک یــار بــودن ازخــروس خون تا شب ، همه پی کار بودند
قـــدیمـــا " بــزرگانـــش " مــرد بـــودن اربـــابـــا و رعیتـــا ، همه همـــدرد بــودنــــد
جَــــــوونا پُــــر نشــــات و شــاد بـودن بــــــرا « خرمن » همـــه پا « داد » بــودن
دلـــــم تنــگــــه بگــــــم از کجـــایـــش از « فلق» یا « مرغان» یا « دشت بالایش»
چــی شــــد اون " پیــالــه آبـــاشون" چـــی شــــد اون فکـــــرای بیـــــدار شـــون
چـی شـد اون مـالک از خـود گــذشته چـــــرا کشتـــــی مــــــــا در گل نشستــــه
چی شد اون برج جمال و سردزی مون چایی توی قهوه خونه مشتی خلیـــل مون
کجا رفت " آخوند باباعلی ،محدمهدی " محمدصــــادق اذان گـــــوی" این آبــادی
کجــــان " آشیخ " و " میــرجوادی ها " کـــجان " اُســتا قربـــون" و محد آقـــا هـــا"
کـجان اون شــب نشینی های قدیمی کجــاســت صلــح و صفــای مردان قدیمی
کجان اون رعیتا که گندم می کاشتند کجا رفت گردوهـا که هیجا از اون نداشتن
قــــدیمــا بــود ، رفتــــن ، آمــــدن هـــا بــــه قربـــون پــــدر ، مـــــادر شـــدن هـــا
بنـــــــازم ایــــن دهــــات نــــازنیــــن را بله وانشـون ،دیار « مردیهای قـــدیمی را »
ولــــی افســــــوس از حــــــالا و از مـــا که یــادش بخیر « قدیما » هی قــدیـــما
واز همه ی اینها که بگذریم ، صحبت اکنون خوشست!
همت به آباد کردن خانه هامان و آبادانی روستایمان،(که هنوز سوسویی از سرسبزی و آب و آبادی در آن
هست) کنیم.
بیائید امیدی بسازیم برای جوانان روستا ، که بمانند و به زندگی بیندیشند کسب و کاری برای آنان
مهیا کنیم تا بدور از هیاهوی شهرها،زندگی آسوده و راحتی داشته باشند.
پس اگر دلمان براي خاطرات گذشته خودمان نميسوزد دست كم براي تهي نماندن دوران پيري كودكان
و نوجوانانمان دلسوزی نمائیم .
برچسبها: درد دلهای وانشان

























